«عزیز خان»؛ مردی سرمایه‌دار که تصمیم دارد نیمی از شهر تهران را بخرد، توسط دامادش (هوشی) هدف سوءقصد قرار می‌گیرد و از بالای یکی از برج‌های در حال ساخت به پایین پرتاب می‌شود. پس از نجات از مرگ، وی به شفاخانه انتقال می‌یابد و در آنجا، یک افسر پولیس به نام «مجید» به درخواست بلندگوی شفاخانه، برای عزیزخان خون اهدا می‌کند.

اما این انتقال خون باعث ایجاد یک رابطه‌ عجیب میان آن دو می‌شود؛ تله‌پاتی! هر اتفاقی که بر پولیس می‌گذرد، بر عزیزخان نیز اثر می‌گذارد و همین امر، زندگی تاجر را وارد مرحله‌ای تازه و پر از مصیبت می‌سازد.